مردی که همسرش را از دست داده بود؛دختر سه ساله اش را بسیار دوست می داشت.دخترک به بیماری سختی مبتلا شد، پدر به هر دری زد تا کودک سلامتی اش را دوباره به دست بیاورد، هرچه پول داشت، برای درمان او خرج کرد؛ ولی بیماری جان دخترک را گرفت و او مُرد...
مردی که همسرش را از دست داده بود؛
دختر سه ساله اش را بسیار دوست می داشت.
دخترک به بیماری سختی مبتلا شد، پدر به هر دری زد تا کودک سلامتی اش را دوباره به دست بیاورد، هرچه پول داشت، برای درمان او خرج کرد؛ ولی بیماری جان دخترک را گرفت و او مُرد.
پدر در خانه اش را بست و گوشه گیر شد، با هیچکس صحبت نمی کرد و سرکار هم نمی رفت.
دوستان و آشنایانش خیلی سعی کردند تا او را، به زندگی عادی برگردانند؛ ولی موفق نشدند...
شبی پدر، رویای عجیبی دید؛
او دید که در بهشت است و صف منظمی از فرشتگان کوچک در جاده ای طلائی به سوی کاخی مجلل در حرکت هستند.
هر فرشته شمعی در دست داشت و شمع همه فرشتگان به جز یکی، روشن بود.
مرد وقتی جلوتر رفت، دید فرشته ای که شمعش خاموش است، همان دختر خودش است!.
پدر، فرشته غمگین را در آغوش گرفت و او را نوازش داد، و از او پرسید: دلبندم، چرا غمگینی؟ چرا شمع تو خاموش است؟!
دخترک به پدرش گفت:
بابا جان، هروقت شمع من روشن می شود، اشکهای تو آنرا خاموش می کند و هر وقت دلتنگ میشوی، من هم غمگین میشوم....
پدر در حالی که اشکش در چشمانش حلقه زده بود، از خواب پرید. اشکهایش را پاک کرد، انزوا را، رها کرد و به زندگی عادی خود بازگشت.
کلمات کلیدی مطلب : مقالات | مقالات علمی و آموزشی | داستان های موفقیت |داستان های جالب | داستان شمع فرشته
منبع : هم میهن